91/2/24
10:28 ص
تا جلب کنم شاید،به نگاهی نگاهـــــت را
یا شعله ور کنم بسکوتی سوز و آهــت را
یا خسته تر کنم قلب مجروح و داغدارت را
گـــرفته ام ز خیالت هر چه امن و راحت را
ســــــــــوختیم از درد فراق و رنج تاریکــی
سوی این تاریکخانه کن آنی،روی ماهت را
چنــــان در هوس انتــــظار قلبــــم سوخت
که بفهمم به لــــحظه ای،این بی نهایت را
اگــــــرچه آزمـــــون ها مرا رو سیا کننـــــد
خوب می دانم ارزش این نگاه و این امانت را
به خون نشسته فلک،از این غروب تکــراری
چگونه گریه نباید کرد،این افول بی شباهت را؟!
هـــوای دلم گشت بارانی تا مرهمی سازم
این سر مکتـــوم را،این داغ و این جراحت را
سینا س-تبریز- اردیبهشت 91
زندگی هر فرد پر از اسرار مکتومیست که از بزبان آوردن آنها معذور و گاهی عاجز است...دریچه خیالی که شعر بروی آدمی می گشاید،سرمکتوم را با خیال منقوش در هم آمیخته و وجهی رازگونه به شعر عطا می کند.